داستان عشق واقعی، قسمت هشتم.
قسمت های قبلی داستان را میتوانید از اینجا بخوانید: ترانه عشق
کم کم داشتم دوتا حس مجزا و عجیب نسبت به شهریار پیدا میکردم عشق و نفرت
! گهگاهی که میدیدم دوستام میگن و میختدن و من خودمو مسخره یه آدم نامعلوم
کردم حرص میخوردم . گاهی مینشستیم به نقد کردن شهریار من و شیرین و مائده
. فکرشو کنید کارم به کجا کشیده بود که با مائده مینشستیم و راجع بهش حرف
میزدیم . حرفاش بوی خیانت میداد . بوی . . .
بقیه داستان را در ادامه مطلب...
ترانه : مائده ؟ میگم تو به شهریار تبریک گفتی ؟
مائده : چی رو ؟
ت : تولدشو
م : آها اونو میگی آره تبریک گفتم
ت : خوب ؟
م : همین دیگه تبریک گفتم اونم تشکر کرد
ت : نه کامل برام بگو
م : وای ترانه باز تو شروع کردی حالم داره بهم میخوره بس که راجبه شهریار حرف میزنیم
ت : نه این فرق میکنه
م : چه فرقی
ت : تولدشو کوفتم کرد فرق میکنه بفهم
م : من زنگ زدم تولدشو تبریک گفتم اونم با روی باز جوابمو داد
ت : کی زنگ زدی ؟
م : همون روز دیگه روز تولدش
ت : نه منظورم چه ساعتیه
م : صبح بهش زنگ زدم ساعت 10-11 بود
ت : اونوقت اون عصری به من زنگ زده میگه چرا تولدمو تبریک نمیگی
م : مگه زنگ نزدی
ت : معلومه که نه
م : چرا؟
ت : چون خودش ازم خواست
م : واقعا ؟ این چرا اینجوریه ؟
ت : ولش کنه حوصلمو سر برده دیگه حرف زدن راجع بهش حال منم بد میکنه فقط
م : ترانه بیا بیخیالش شو
ت : الانم با خیالش نیستم قاطی کردم از دستش همش دنبال اینم یه راهی
پیدا کنم حالشو بگیرم
م : وا مگه تو دوستش نداری
ت : دارم اما اعصابمو خورد کرده ندیدی کارای اونروزشو با علی اینا بودیم
م : چرا حق داری من بودم تحمل نمیکردم
همونجایی که ما نشسته بودیم سرمو گرفتم بالا که یهو دیدم توی پنجره طبقه دوم
شهریار داره با دوتا دختر میگه و میخنده از عمد یا غیرعمدشو نمیدونم اما
نمیخواستم دیگه جا بزنم واسه همینم وقتی مائده با نگاه من شهریار ودیدو بعد به
من نگاه کرد با اخمای گره خورده به همم بهش گفتم پاشو بریم ازینجا .
چند هفته بعد امتحانا بود سعی کردم زیاد با شهریار رو در رو نشم . میخواستم
کمتر استرس داشته باشم ومستقل به امتحانام برسم . گوشیمو پرت کردم یه
طرفی که ندونم کجاست گاهیم که میدیدم نمیتونم و باز ممکنه برم سراغش
گوشیمو میدادم مامانمو میگفتم دست توباشه . اونم برام نگهش میداشت .
میدونست چی تو سرمه و تشویقم میکرد . خوندم و خوندم وخوندم . توی دوره ای
که استرس داری واعصابت خورده هیچی مثل یه چالش ذهنی یا جسمی جدید
نمیتونه نجاتت بده . فقط درس میخوندم و شبا گوشیمو روشن میکردم دو کلام با
اینو اون حرف میزدم و باز صبح که میشد انگار شهریاری وجود نداشت . نه اینکه
نبود اما باید یاد میگرفتم پشت سر اون راه نرم پشت سر اون غذا نخورم و خیلی
چیزای دیگه که توی ذهنم و زندگیم یه دنبال بازی جانانه راه انداخته بودن .....
امتحانامو خیلی خوب دادم بهتر از همیشه جوری که شهریار و مائده و همه بدونن
نمیتونن منو زمین زمین بزنن .
وقتی برای ترم جدید حاضر میشدم بیشتر فکر روزا و ساعتام بودم میخواستم تا
جاییکه میتونم جوری واحدامو بردارم که روزای کمتری برم دانشگاهو کمترم
شهریارو ببینم .
یک هفته ای از دانشگاه میگذشت و من شهریارو ندیدم . هفته دوم بود که یک
شب بهم اسمس داد :
- سلام ترانه چطوری بابا کجایی ای بابا دو روز حالتو نمیپرسم میری که میریا
ترانه : سلام خوبی شهریار؟ نه هستم کار زیاد دارم
( واقعا چرا هنوز نمیتونستم بهش بگم که نمیخوام باهات حرف بزنم ؟ )
شهریار - اووو حالا چه کاری هست خانوم کاردار مشکوکیا
ت- نه شهریار کی حال داره مشکوک چی
ش- گفتم شاید خبریه
ت- نه هیچ خبری نیست نمیخوامم باشه
ش- چرا که نه تو چیت کمه از بقیه که نخوای به نظر من خیلیم سرتری
ت- شروع نکن شهریار حوصله ندارم
ش- به خاطر منه ؟
ت- چی ؟ واسه چی بخاطر تو
ش- میگم یعنی پای من وایسادی ؟
ت- شهریار ؟ هیچ ربطی به تو نداره اینکه خواستم کنارت باشمم به تو ربط نداره
اینکه میخوام با کسی باشم یا نه هم به تو مربوط نمیشه ناراحت نشیا میگم یعنی
خودتو مقصر ندون تو فقط ازم خواستی کنارت بمونم چیز دیگه ای نخواستی
ش- ( انگار اوقاتش تلخ شده بود ) ترانه اعصابمو خورد نکن تو باید حال کنی تو
زندگیت من نمیدونم تو چته چرا نمیتونی مثل بقیه باشی من نمیتونم اینطوری
ببینمت
ت- چطوری؟
ش- همینطوری دیگه دلم میخواست تو هم مثل بقیه باشی اونوقت میتونستیم با
هم باشیم اما تو به ماحساس مسئولیت میدی اینو دوست ندارم مجبورم ازت
فاصله بگیرم ( شبیه خون آشامه توی فیلم گرگ و میش حرف میزد )
ت- لازم نیست راجبه من مسئول باشی زندگیتو بکن منم راحتم
( دیگه داشتم زبون باز میکردم )
ش- باشه ترانه منم اعصابم خورده کلید کردم به تو
ت - چرا باز ؟
ش - باز ؟ هاهاهاها راست میگی هرموقع میام سراغ تو اعصاب ندارم میبینی
چه عذاب آورم ؟
ت - منظورم این نبود
ش - نه میدونم ولی همینه دو هفتست که با هیچ دختری حرف نزدم نمیخوامم
بزنم همشون مثل همن جز تو .
ت - ممنون لطف دارید
ش - نه جدی میگم میخوام تنها بمونم
ت - تو تنها نمیمونی
ش - چطوری ؟
ت- فردا که بیای دانشگاه دورت شلوغ میشه باز
ش - نه ترانه باور کن دیگه نمیخوام
ت - من که حرفم همونه که گفتم
ش- باشه بیخیال من فردا نمیام دانشگاه سراغمو نگیر
ت - باشه
ش- شب بخیر
شهریار رفت و من با یه عالمه حرص فرو خورده داشتم خودمو داغون میکردم . فکر
میکردم و فکر میکردم که یهو انگار یکی زد تو سرم . یه جرقه باعث شد احساس
نفرتم به شهریار بره بالا . یه دروغ !
با اون جرقه شب خوابیدم به امید اینکه فردا مچ شهریارو بگیرم .
فرداش رفتم دانشگاه . از صبح بوی دروغ توی مشامم بود .تا رسیدم ساعت 11 بود
. به شهریار اسمس دادم که : دانشگاهی ؟
شهریار : نه نمیام
فقط میخواستم جوابشو بدونم . خیلی برام مهم بود . اونروز تمام وقت نشستم
توی حیاط یه گوشه که به همه جا احاطه داشته باشم . سر کلاسا هم نرفتم .
شاید کار جنون آمیزی بود اما برام خیلی مهم بود . مائده و شیرینم از کنارم تکون
نخوردن . حرف زدیم گفتیم خندیدیم اما تموم مدت چشمام خیره بود به حیاط
دانشگاه . سه چاهر ساعتی که گذشت مائد گفت ترانه بیخیال دیگه پاشو بریم .
گفتم من ازجام تکون نمیخورم امروز من باید روی اینو کم کنم . اونا هم نشستن
کنارم . ساعت نزدیکای 2 بود و من داشتم کم کم منصرف میشدم که یهو یه نفر
مثل برق از جلوم دوید و رفت توی ساختمون روبروییم . شهریار بود ! دانشگاه بود !
دروغ واضحتر از این دیگه نمیدونستم چیکار میکنم از عصبانیت میتونستم آنچنان
دادی بزنم که همه سر جاشون خشک شن . مائده و شیرین جلومو گرفتن که
بشینم اما من نه نمیخواستم . مائده گفت باهات میام . راه افتادم سمت
ساختمون همه طبقاتو همه کلاسا رو یکی یکی گشتم و مائده هم پشت سرم
میومد و دعوت به آرامشم میکرد اما نه ترانه خورد بود داغون بود سرخورده بود . به
طبقه چهارم که رسیدم قلبم تند میزد مطمئن بود م اونجاست . سنسورام به
صدای خنده هاش صدای قدماش بوی عطرش حساس بود قدمام رو آهسته کردم
انگار میخوام دزد بگیرم . به مائده نگاه کردم و گفتم هیس . بعدم یواش گفتم من
چه شکلیم گفت ترسناکی صورت سرخ شده .
رفتم بالا و شهریار اونجا بود با یه دختر میگفتن ومیخندیدن و شوخی میکردن که
یهو از پشت سر دختره که حالا بازوشو گرفته بود چشمش افتاد به من و خشک
شد . سعی کردم اروم باشم خیلی آروم . چشمای شهریار مثل یخ شده بود . بی
هیچ حسی . دست دختره رو ول کرد و اومد سمت من . حتی اون دختر هم
متوجه شده بود که یه چیزی اینجا مشکل داره . اومد و روبرو م وایساد و خیلی زود
شد همون شهریار قبلی .
شهریار : سلام ترانه اینجا چیکار میکنی
ترانه : اومدم یکی از استادامو ببینم
ش : خوب کجاست الان ؟
ت : فکر کردم گفتی نمیای
ش : آره ولی اومدم زیاد نمیمونم
ت : ( دیگه نمیخواستم ببینمش یا صداشو بشنوم ) باشه وقتتو نمیگیرم
ش : نه بابا حالا با استادت چیکار داشتی
ت : مهم نیست
ش : ترانه دارم ازت سوال میکنما
ت :( دست مائده رو کشیدم و گفتم ) دوست دخترت منتظرته اگه نمیخوای تنها
بمونی برو پیشش .
رنگش زرد شد و به من خیره موند . دیدم دختره داره نگران نگاهمون میکنه بیچاره
اون . با لبخند گفتم خداحافظ شهریار . (رو به دختره ) خداحافظ عزیزم و با عجله در
حالیکه از بغض و عصبانیت از پله ها میدویدم پایین و مائده رو پشت سرم میکشیدم
از ساختمون زدم بیرون .....
بله اونروز انقدر اعصابم خورد بود که وقتی از ساختمون زدم بیرون تحمل هیچ
بشری رو نداشتم . بد وبیراه میگفتم بلند بلند و شیرین که از دور منو دیده بود با
قیافه دلسوزش اومد سمت من . یه کم دلداریم داد یه کم همراهیم کرد یه کم به
شهریار بد گفت . دیگه نمیخواستم اونجا بمونم گفتم بریم .
هرچی به شهریار فکر میکردم دیگه نمیتونستم دوستش داشته باشم . سعی
کردم حواسمو پرت کنم ولی مگه میشد آخرین صحنه های دیدارمون برام تداعی
میشدو همون پتک معروف که میخورد توی سرم .
شب نصفه شب بود نمیدونم که اسمس داد شهریار :ترانه بیداری
اما من دیگه جواب ندادم هرچی اسمس داد نه اون روز بلکه روزهای آیندش
هفته بعدش عروسی دعوت بودیم رفتم داد جلوی موهامو چتری زدن و لختش کردم
. حسابی به خودم رسیدم و با همون تیپ هم رفتم دانشگاه . داشتم از حیاط رد
میشدم که یهو شهریار میخ شد بهم . نگاهشو از صورتم برنمیداشت . خوب من
عادت نداشتم همیشه انقدر آرایش کرده بگردم و اون همیشه دلش میخواست من
اینطوری باشم . موهامو درست کرده بودمو چتری هام صورتم رو پوشونده بود .
آرایش کرده بودم و مقتعمو گشاد بسته بودم . همینطوری که از دور نگاهم میکرد
چند بار صدام زد ترانه ... ترانه ...
اما جواب ندادم و اونم بیخیال شد .
چه حس خوبی داشت اینکه خوردش میکردم .
شب بهم اسمس داد : چتری خیلی بهت میادا بلا . خیلی خوشگل شده بودی .
خوشم اومد .
من هیچ جوابی ندادم . دی گه نه و این جواب ندادنا این پیگیری نکردنا با کلی اشک
و آه و زاری و ای کاش و ... کم کم جاشو داد به راحت شدم نمیخوام اسمشو
بشنوم و ....
دیگه به جایی رسیده بودم که مسیرهای راه دانشگاهو جوری انتخاب میکردم که
به شهریار برنخورم .
و بدتر از همه بچه ها یک بار که بعد از سه ماه تلاش برای دوری ازش توی یکی از
ساختمونا اتفاقی صداشو شنیدم و دیدمش حالم بهم خورد و مجبور شدم خودمو
دور از چشمش زودی برسونم به دستشویی و این ماجرا بارها تکرار شد .
از یک عشق پاک به یه تنفر بیمارگونه رسیده بودم ......