loading...
سایت عاشقانه برف
چنار بازدید : 147 پنجشنبه 21 فروردین 1393 نظرات (0)

جاده های پاییزی

رمان عاشقانه جاده های پاییزی

برای خواندن این رمان زیبا که به درخواست یکی از کاربران عزیزمون

در سایت قرار داده شده به ادامه مطلب برید...

| قسمت اول |

برای بار چندم بود که در این دو ساعت تدریسم، نور قرمز رنگی به چشمانم تابانده می شد. نور قرمز رنگی که تازه فهمیده بودم اسم آن لیزر است. وسیله ای که یک ماهی می شد به بازار آمده بود و از قضا شده بود بلای جان خودم.

نه اینکه دانشجوها اصلا اذیتم نمی کردند، حال با همین لیزر که نمی دانم دست کدامیک از آنها بود، مرا مضحکه ی دست خودشان قرار داده بودند و اوضاع دیگر نور علی نور شده بود. با آن نوری که به چشمانم تابیده می شد، برای چند لحظه اصلا نمی توانستم ببینم. از اینکه با این سن کم برای تدریس در دانشگاه استخدام شده بودم، پشیمان بودم. اصلا مرا چه به اینکه با بیست و پنج سال سن، در دانشگاه تدریس کنم. انگار فقط منتظر این بودم که مدرک فوق لیسانس تاریخ را از دانشگاه بگیرم و بعد مثل کسانی که عقده ی تدریس به دلشان مانده است برای درخواست تدریس از این دانشگاه به آن دانشگاه بروم تا در نهایت در همین دانشگاه به عنوان مدرس پذیرفته شوم. فقط تدریس کردن که نبود، سر و کله زدن با دانشجویانی که هیچ کدام باور نمی کردند این دخترک ریزه اندام کوتاه قد، استاد دانشگاه است، بیش از حد طاقت فرسا بود. اذیت و آزارهایشان تمامی نداشت و همیشه بدترین و عجیبترین شیطنتهایشان را برای ساعتهای تدریس من کنار می گذاشتند. هنوز بعد از دو ماه تدریس من، از شیطنتهای آزار دهنده اشان کم نشده بود و حتی تهدید و نصیحت کردن هم فایده ای نداشت. اکثرشان پسران هجده، نوزده ساله ای بودند که بر خلاف عقل نداشته اشان، فقط هیکلشان را پرورانده بودند و حرص و جوش خوردن من آنها را سر ذوق می آورد. دختران هم دست کمی از پسران کلاس نداشتند، نمی دانم اینکه من استاد دانشگاه بودم چه حقی از آنها ضایع می کرد،

نمی دانم…

کلافه از نور لیزری که هنوز به چشمانم تابانده می شد، صدایم ناخوداگاه بالا رفت:

-کی این مسخره بازی رو راه انداخته؟ تموم کنین، مگه من دارم درس نمی دم که باز شروع کردین به لودگی

صدای شیشکی بسیار ناهنجاری از انتهای کلاس به گوش رسید و به دنبال آن کلاس از خنده منفجر شد. با لبهای به هم فشرده به چهره های تخس و جوان دانشجوهایم نگاه کردم و چشمانم روی چهره ی سینا خوشدل که با لبخند موذیانه ای به من خیره شده بود، ثابت ماند.

سینا خوشدل…..

هوممممم

سینا خوشدل مسن ترین دانشجوی کلاس بود،

مسن که نه…

خوب، سینا از بقیه ی دانشجویانم سن و سال بیشتری داشت، شاید بیست و دو و یا بیست و سه ساله بود. می توانستم قسم بخورم که محور اصلی اذیت و آزارها همین سینا خوشدل بود.

محور اصلی یا همان مافیای کلاس یا چه می دانم همین اسمها و لقبهایی که بین دانشجوهای کلاس باب شده بود دیگر….

سینا با دیدن نگاه خیره ی من، لبخند موذیانه اش عمیقتر شد و چشمانش برق زد. ته دلم فرو ریخت. می دانستم همین حالا حرفی نثار من خواهد کرد.

انتظارم زیاد طول نکشید، صدای بم سینا در کلاس پیچید:

-استاد منظورتون از لودگی چیه؟ یعنی یه خرسو انداختن وسط کلاس تا برقصه؟

صدای خنده ی بی امان بچه ها دوباره در کلاس پیچید. احساس کردم صورتم از خشم و خجالت سرخ شده است. نور کذایی هنوز به چشمانم تابانده میشد. کمی سرم را عقب کشیدم تا بهتر ببینم، اما نور باز هم به چشمانم تابانده شد. باز هم سرم را کج کرد و باز هم تابانده شد…

باز هم و باز هم….

همانطور که لحظه به لحظه عصبی تر می شدم، خطاب به کلاس گفتم:

-شماها روی خرسم سفید کردین، این مسخره بازیو تمومش کنین، از درس عقب موندیم، این نور مسخره رو کی به صورتم می تابونه؟

ابروهای سینا به نشانه ی تعجب بالا رفت:

-استاد نور چیه؟ کدوم نور؟ بچه ها شما نوری می بینین؟

صدای دسته جمعی دانشجوها پنجه به اعصابم کشید:

-نههههههههه خییییییر

صدای سینا دوباره در کلاس پیچید:

-دیدین استاد، شما خیالاتی شدین

کلافه از نور لیزر، رو به سینا کردم:

-که من خیالاتی شدم؟ پاشو برو از کلاس بیرون، همین حالا

و باز سرم را به چپ و راست چرخاندم. سینا با خونسردی از روی صندلی بلند شد و به سمت در کلاس رفت. نگاه تمسخر آمیزش متوجه ی من بود. باید هم با تمسخر نگاهم می کرد، آنقدر به چپ و راست چرخیده بودم که حرکاتم، دقیقا مصداق همان رقصیدن خرس شده بود…

خرس؟

اما من فقط پنجاه و دو کیلو وزن داشتم، با قد صد و پنجاه و شش…

این انصاف نبود، من خرس نبودم….

نفسم را پر صدا بیرون فرستادم. سینا به کنار در رسید و در کلاس را باز کرد و درست لحظه ای که می خواست از کلاس بیرون برود، رو به کلاس گفت:

-کات

و از کلاس بیرون رفت.

متوجه ی منظورش نشدم. اما به محض خروج سینا، نور کذایی هم دیگر به چشمانم تابانده نشد.

اینبار فهمیدم که منظور سینا چه بود،

دستور داده بود که دیگر نوری تابانده نشود.

ای لعنت به سینا و این کلاس….

لعنت به خودم و تدریسم….

لعنت به رشته ی تاریخ…..

لعنت….

در سکوت به چهره های دانشجویانم که با نگاه ها و لبخندهای تمسخر آمیزشان به من خیره شده بودند، نگاه کردم. به یاد دوران دانشجویی خودم افتادم. در آن زمان جرات نداشتیم با استاد هم کلام شویم، چه برسد به این که نور لیزر به صورتشان بتابانیم و متلک هم بارشان کنیم. اما باز هم به یادم آمد که اساتیدمان، همه اشان سن و سالی ازشان گذشته بود، همه اشان مردان و زنان بالای چهل سال بودند، نه یک دختر جوان ریزه میزه ای که بعضی مواقع حتی اساتید همین دانشگاه هم، فکر می کردند دانشجوست چه برسد به دانشجوهای کلاس.

افکارم را پس زدم. دیگر حوصله ی تدریس را نداشتم. با آن همه حرص و جوشی که خورده بودم دیگر توان نداشتم تا باز هم صحبت کنم. با اخم، برگه ی حضور و غیاب را از کیفم بیرون کشیدم و رو به کلاس کردم:

-این آخرین باری بود که من با شما مدارا کردم، یه دفه دیگه نظم کلاسو بهم بریزین، مستقیما میرم کمیته ی انظباطی، اسامی تک تکتونو می دم به رییس کمیته

صدای نچ نچ های تمسخر آمیز از هر سوی کلاس به گوشم رسید. دیگر به مرز جنون رسیده بودم. با بد اخلاقی شروع به حضور و غیاب کردم. در مقابل اسم سینا خوشدل مکثی کردم و دوباره رو به کلاس گفتم:

-این آقای خوشدل هم امروز یه غیبت می خوره بابت اینکه یاد بگیره هر حرفی رو نباید هر جا زد

صدای اعتراض بچه ها بلند شد:

-استاد چیزی نگفت که

-ای بابا شما چقدر سخت می گیری

-غیبت نذار براش استاد

بعد از اتمام حضور و غیاب بی توجه به غرغرهای دانشجویانم، برگه ی حضور و غیاب را درون کیفم گذاشتم و از کلاس خارج شدم.

………

به محض اینکه از کلاس خارج شدم، چشمم افتاد به سینا خوشدل که دقیقا رو به روی کلاس به دیوار تکیه زده بود و با بی خیالی آدامس می جوید. با عصبانیت به او نگاه کردم که حالا تکیه اش را از دیوار جدا کرده بود و به آرامی به سمت من می آمد. رویم را به سوی دیگری چرخاندم و به سمت پله ها رفتم.

صدای سینا را شنیدم:

-استاد، استاد

می خواستم بی اعتنا به او از پله ها پایین بروم که صدای چند تن از دانشجویان را شنیدم:

-استاد با شما کار دارن

-استاد شما رو صدا می زنن

با حرص به سمت سینا چرخیدم:

-بله؟

سینا با لبخند تمسخر آمیزی گفت:

-استاد یرای همین دو دقیقه منو از کلاس اخراج کردین؟

چند لحظه با خشم به چشمانش نگاه کردم، واقعا که چقدر پر رو بود.

-بله واسه همین دو دقیقه اخراج کردم

-واسه ما که غیبت نزدین

با بدجنسی لبخند زدم،

غیبت….

هه…

دقیقا همین کار را کرده بودم و خبر نداشت.

-چرا شما غیبت خوردین، یه غیبت دیگه بخورین متاسفانه حذف میشین

سینا اخم کرد:

-استاد من تا لحظه ی آخر توی کلاس بودم، برای چی غیبت زدین

-اونش دیگه به خودم مربوطه، من که نباید به شما حساب پس بدم

سینا با غیض به من نگاه کرد. دیگر از آن آرامش چند لحظه ی پیش خبری نبود، آدامسش را هم نمی جوید. احتمالا از شوکی که بابت غیبتش بر او وارد شده بود، آدامس را قورت داده بود.

دلم خنک شده بود، نفسم را به آرامی بیرون فرستادم. لبخند پیروزمندانه ای روی لبم نشست.

تیر آخر را هم شلیک کردم:

-جلسه ی بعد تو کلاس تشریف داشته باشین، کاری هم نکنین که دوباره از کلاس اخراج بشینو غیبت بخورین، با غیبت امروز، شما سه تا غیبت دارین، غیبت بعدی یعنی حذف درس، آقای خوشدل

چشمان سینا خوشدل از خشم درشت شد. باز هم احساس آسودگی کردم، چقدر خوب بود که می توانستم از قدرتم استفاده کنم.

به هر حال من استاد دانشگاه بودم،

هه….

مثلا استاد دانشگاه بودم،

مثلا…..

با خشم آشکاری وارد اطاق اساتید شدم. اطاق خالی از اساتید بود و به جز آقای سهرابی که مسئول مربوطه بود، کسی در اطاق حضور نداشت. با لحن نه چندان ملایمی گفتم:

-سلام آقای سهرابی، خسته نباشین، لیست حضور و غیابو به من می دین تا امضا کنم؟

آقای سهرابی عاقل مرد مهربانی بود که برخلاف سایر کارمندهای دانشگاه، خیلی به من محبت می کرد. حضورش در این دانشگاه برایم قوت قلب بود.

آقای سهرابی با مهربانی گفت:

-سلام استاد، بازم که توپت پره

انگار منتظر بهانه ای بودم تا خودم را تخلیه کنم:

-آقای سهرابی از دست این دانشجوهای بی ادب، کلافه ام، هر روز یه بامبولی سر من در میارن، امروز نور لیزر انداختن تو چشمام، این وسیله هست تازه اومده به بازار، شبیه خودنویسه، نور قرمز رنگ داره، دیگه کلافه شدم بخدا، یه بار به مسئول حراست گوشزد کردم، اما اصلا انگار نه انگار

آقای سهرابی لیست حضور و غیاب را به دستم داد و گفت:

-دخترم صبوری کن، کم کم باهات راه میان، جوونن، هنوز حال و هوای دبیرستان توی سرشونه، راستش دخترم می خوام یه چیزی بهت بگم اما نمی خوام از دستم ناراحت بشی

-چی آقای سهرابی؟ بگید، باور کنین ناراحت نمیشم

-دخترم شما پوششت هم مثه دانشجوهاست، موهاتم زیاد بیرون میذاری، دخترم اینجا دانشگاه آزاده، مقررات خاص خودشو داره، به هر حال استاد هم باید یه فرقی با دانشجو داشته باشه

همانطور که روی لیست خم شده بودم، به دنبال اسمم، با چشمانم اسامی اساتید را بالا و پایین کردم و گفتم:

-آقای سهرابی حرفا می زنینا، یعنی با چادر بیام دانشگاه؟ پوشش من که ایرادی نداره، مانتو شلوار پارچه ای مشکی، مقنعه مشکی، مانتومم که زیر زانوئه، شما هم جای پدرم آرایش هم که ندارم

و همزمان با گفتن جمله ی آخر، اسمم را هم پیدا کردم: پریماه بیاتی

جلوی اسمم را امضاء کردم.

صدای آقای سهرابی بلند شد:

-دخترم یه کم هوای خودتو داشته باش، اینجا اساتید همه سن و سال دار هستن، شما توی چشمی، درسته همش هفت هشت واحد برای تدریس بهت دادن، اما زیر آب زن همه جا هست، حواست به موهات باشه دخترم، شما استادی دانشجو که نیستی

برگه و خودکار را به سمت آقای سهرابی گرفتم و گفتم:

-چشم آقای سهرابی، به خاطر گل روی شما چشم

آقای سهرابی لبخند پدرانه ای زد:

-به خاطر گل روی خودت دخترم

از او تشکر کردم و در حالیکه ذره ای از خشمم کاسته نشده بود از اطاق اساتید خارج شدم.

……..

از دانشگاه که بیرون آمدم، هوا تقریبا تاریک شده بود. آهسته در جهتی مسیر خانه را در پیش گرفتم. چشمم افتاد به دانشجویانی که سوار بر ماشین هایشان، عازم رفتن بودند.

آه عمیقی کشیدم.

مثلا استاد دانشگاه بودم و همزمان در یک موسسه ی پژوهشی به صورت پاره وقت کار می کردم، آنوقت مجبور بودم پای پیاده به خانه بروم.

واقعا که …

چند لحظه ی بعد، خودم جواب خودم را دادم،

خوب مگر چند وقت بود که مشغول به کار شده بودم؟

امسال که سال اول تدریسم در دانشگاه بود و هنوز حکم استخدام رسمی هم به من ابلاغ نشده بود. گذشته از آن، چند ماه بیشتر نبود که در آن موسسه ی پژوهشی مشغول به کار شده بودم. پدرم هم که یک بازنشسته بود. واقعا انتظار داشتم من هم شبیه دانشجویان پولداری که به دانشگاه می آمدند، سوار رنو و یا پیکان شوم؟

یا سوار آن ماشین قشنگی که تازه به بازار آمده بود و از خواهرم پریسا شنیده بودم که اسمش پژو است؟

یا مثلا مثل سینا خوشدل که همیشه با یک رنوی مشکی به دانشگاه می آمد؟

واقعا انتظار داشتم مثل سینا خوشدل باشم؟

سینا خوشدل؟

وای…سینا خوشدل….

سینا خوشدل به همراه یکی دو نفر از دانشجویانی که من نمی شناختمشان، چند متر آنطرف تر از من کنار همان رنوی مشکی اش ایستاده بود و صدای قهقه اش به گوش می رسید. با اخم هایی که ناخواسته بیشتر در هم فرو رفته بود، قدمهایم را تندتر کردم تا سریع از کنارشان رد شوم. حواس هیچ کدامشان به من نبود. هوا تاریک بود و من هم با آن پوشش از سر تا به پا مشکی، چندان به چشم نمی آمدم. سرم را پایین انداختم و به دو قدمی اشان رسیدم. همین که می خواستم از کنارشان بگذرم، صدای سینا خوشدل را شنیدم:

-وای بچه ها دختره همچین مثه چی واستاده بود نگام می کرد، وقتی بهش گفتم منظورتون از لودگی یعنی اینکه یه خرسو بندازن این وسط برقصه نمی دونین چه قیافه ای پیدا کرده بود، درست شبیه مرغ ماهیخوار شده بود

چشمانم از شدت خشم گشاد شد،

به من می گفت مرغ ماهی خوار؟

مرغ ماهی خوار؟

مرغ ماهی خوار خودش بود با آن لنگهای درازش….

یک لحظه خواستم برگردم و هر چه در دهانم بود نثارش کنم، اما جلوی خودم را گرفتم. من که دانشجو نبودم، ناسلامتی استاد دانشگاه بودم، یک استاد بیچاره ی توسری خور….

دندانهایم را روی هم فشار دادم باز هم قدمهایم را تندتر کردم، تا قبل از اینکه مرا ببینند از آنجا دور شوم. باز هم صدای سینا خوشدل روی مغزم رژه رفت:

-حالا از لجش واسه من غیبت هم زده، دارم براش، چنان حالشو بگیرم تو همون کتابهای تاریخ که تدریس می کنه بنویسن، تا سال بعد برای دانشجوهای دیگه اش تدریس کنه

و باز هم صدای خنده ی هر سه نفرشان به هوا بلند شد.

سرم را به چانه چسباندم و تقریبا دویدم، قیافه ی ابلهانه ام حتما تماشایی بود،

تماشایی……

وقتی به خانه رسیدم، ساعت نزدیک نه شب بود. با خستگی وارد خانه شدم. صدای غر غر و التماس پریسا کل خانه را پر کرده بود:

-مامان من می خوام برم کلاس گیتار، توروخدا مامان، بهم پول بده گیتار بخرم

و صدای مادرم را شنیدم:

-نداریم مادر من، نداریم، تو چرا حرف حالیت نمیشه، تو این هاگیر واگیر چرا جنی شدی می گی می خوام برم کلاس گیتار، هنوز پول قسط کوفتو زهرمارمون مونده اونوقت تو به فکر گیتاری؟

صدای جیغ جیغوی پریسا را شنیدم:

-اه، همیشه می گی ندارم ندارم، پس ما کی داشتیم؟ من باید از همه ی خوشیهام بگذرم چون نداریم؟ آخه من چه گناهی کردم که تو این خونواده به دنیا اومدم؟

صدای مادرم را شنیدم که فریاد زد:

-ای دختره ی بی چشم و رو، پس تو واسه خودت همینجوری بزرگ شدی؟ ما برات خرج نکردیم تا حالا؟

با اخمهای در هم وارد آشپزخانه شدم:

-سلام، باز چه خبره مامان؟ باز هم که دوتایی افتادین به جون هم

پریسا زودتر از مادرم به حرف آمد:

-پری تو بگو، آخه این انصافه؟ هر وقت یه چیزی از مامان می خوام می گه نداریم، میگه جلوی دستتو نگه دار، همیشه باید از خوشی هام بزنم، همیشه باید مراعات کنم چون نداریم

آه کشیدم و گفتم:

-چی شده پریسا؟ مگه چی می خوای بگیری ؟

-می خوام برم کلاس گیتار، از مامان هفت هشت تومن می خوام تا یه گیتار بخرم، بهم نمی ده، می گه قسط داریم، ما که اینهمه پول قسط میدیم، پس چرا تموم نمیشه تا ما یه نفس راحت بکشیم

مادر به میان حرفش پرید:

-می بینی پری؟ خواهرت خیره سر شده، بی ادب شده، خوره ی پول داره، همش چپ میره راست میاد پول می خواد، اصلا نمی فهمه وقتی می گم نداریم ینی چی، فقط که پول گیتار نیست، پول اون کلاس کوفتی هم هست دیگه، حتما ماهی هفتصد هشتصد تومن هم باید بابت اون بدیم، آخه چرا یه کم مراعات نمی کنی؟

پریسا بغض کرد:

-از اول زندگیمون همیشه ندار بودیم، همیشه وصعمون همین بود، اه

پریسا این را گفت و از آشپزخانه بیرون رفت. یک لحظه با خود فکر کردم که حق با اوست، از زمانیکه به یاد داشتم زندگی ساده ی کارمندی داشتیم، با حقوق ماه به ماه پدرم که هنوز به وسط ماه نرسیده، تمام میشد و آنوقت باید به قول مادر تا آخر ماه مراعات می کردیم.

زندگی کارمندی همین بود دیگر….

من هم که خیر سرم استاد دانشگاه شده بودم، وضعیت مالی ام هنوز لنگ می زد. هنوز هشتم گروئه نهم مانده بود.

چقدر زمان می برد تا من هم وضع مالی رو به راهی پیدا کنم؟

اصلا دلم نمی خواست زندگی ام، مثل زندگی پدر و مادرم باشد، اینکه از شکمم بزنم تا به قول مادر پول اقساطمان عقب نیوفتد،

اما حیف حیف و باز هم حیف

هنوز مانده بود تا من پولدار شوم،

هنوز مانده بود….

رو به مادرم کردم:

-مامان حرص نخور دیگه، بچه است، کم سنه، کم کم یاد می گیره، اونم حق داره خوب، حالا بعد از نود و بوقی یه چیزی ازمون خواسته، بذارین ببینم سر ماه چقدر برام می مونه، شاید خودم براش گیتارخریدم

مادرم سرش را تکان داد و به سمت یخچال رفت و در آنرا باز کرد. از آشپزخانه بیرون آمدم و وارد هال شدم. همانطور که یکی یکی دکمه های مانتو ام را باز می کردم چشمم افتاد به پدر همیشه ساکتم که روی مبل نشسته بود و روزنامه می خواند.

لبخند زدم:

-سلام بابا

پدرم روزنامه را از جلوی صورتش کنار زد و گفت:

-سلام پری جان، خوبی بابا

-خوبم

و با خنده اضافه کردم:

-بابا شما چجوری تو این همه سر و صدا روزنامه می خونی؟

-دختر دیگه عادت کردم، وقتی خواهرت حرف حساب حالیش نمیشه که نداشتن ینی چی، پس بهتره من کار خودمو بکنمو روزنامه بخونم تا خون خودمو کثبف نکنم

صدای پریسا از درون اطاقش به گوش رسید:

-من حالیمه،این شمائین که همیشه ندار و بی پولین

پدرم بی توجه به صدای پریسا باز هم روزنامه اش را گشود و سرش را درون روزنامه فرو برد. راست می گفت، چندین سال بود که بحث نداشتن ها و کمبودها در خانه امان به راه بود. هر کس بود تا به حال با این وضعیت سازگار شده بود. دقیقا مثل پدر من که دیگر برای حرفهای نیش دار پریسا، تره هم خورد نمی کرد.

اما باز هم فکر می کردم که حق با پریسا است. مدارا کردن و قناعت کردن آن هم برای چندین سال واقعا طاقت فرسا بود،

واقعا…

وارد اطاق پریسا شدم، خودش را دمر روی تخت انداخته بود. با دیدنش به خنده افتادم. هیکلش دو برابر من بود، آنوقت چه اداهایی از خودش بیرون می آورد. روی لبه ی تخت نشستم و دست را روی شانه اش گذاشتم و تکانش دادم:

-پریس، پریس گلی، پاشو ببینم، حالا واسه من قهر کرده

پریسا شانه اش را بالا انداخت و حرفی نزد. دوباره تکانش دادم:

-پریس، پاشو دیگه، مگه با تو نیستم؟

پریسا با صدای تو دماغی که خبر می داد، صاحبش تا همین چند لحظه ی پیش گریه کرده است، گفت:

-اینقدر به من نگو پریس، می دونی خوشم نمی یادا بازم می گی، اه

-خوب حالا، پاشو می خوام یه خبر خوب بهت بدم

پریسا چیزی نگفت. با خنده گفتم:

-پس گیتار نمی خوای دیگه؟ باشه، منو بگو اومدم یه خبر خوب بهت بدم، پس میرم

در کسری از ثانیه پریسا روی تخت نشست. آنقدر سریع نشست که از تعجب چشمانم گرد شد.

پریسا با ذوق رو به من کرد:

-تورو خدا راس می گی؟ بهم پول می دی گیتار بخرم؟

دوباره از دیدن حرکات پریسا به خنده افتادم، برای یک گیتار چه خودکشانی می کرد.

خوب بچه بود دیگر،

هفده سالگی زمانی برای عاقلانه فکر کردن نبود.

-آره بابا پول می دم بخری، هفت هشت تومنه دیگه؟

-آره پری جونم، الهی فدات بشم من

و دستش را دور گردنم انداخت و با قدرت مرا به سمت خودش کشید. تقریبا روی تخت ولو شده بودم.

صدایم بالا رفت:

-دیوونه خفه ام کردی، الان که نمی خوام پولو بهت بدم، تا آخر ماه باید صبر کنی ببینم چقدر از حقوقم می مونه

احساس کردم با شنیدن این حرف پریسا مثل توپ، بادش خالی شد. با بی حالی دستانش را از دور گردنم جدا کرد و کمی خودش را از روی تخت عقب کشید. با تعجب به قیافه ی آویزانش نگاه کردم:

-هان، چیه؟ چرا بادت خالی شد؟

پریسا پوزخند زد:

-آخر ماه بهم پول می دی؟ دیگه چه فایده ای داره؟ من پولو برای دو سه روز دیگه می خوام تا گیتارو بخرم، هفته ی دیگه باید برم سر کلاس، وگرنه تا دوره ی بعدی باید صبر کنم

و دوباره پوزخند زد. بلاتکلیف به پریسا خیره شدم و گفتم:

-پریسا بخدا پول ندارم، یعنی دارم اما نزدیک هزار تومن بیشتر نیست، فکر نمی کنم کارتو راه بندازه

ناگهان فکری از ذهنم گذشت:

-می گم حالا نمیشه بری قسطی گیتار بخری؟ سر ماه پولشو کامل میدیم دیگه

پریسا باز هم پوزخند زد:

-این گیتارو می خواستم از یکی از دوستام بخرم که پولشو کامل می خواد، وگرنه من جایی رو نمیشناسم که گیتارو به من قسطی بفروشه، تو اگه جایی رو سراغ داری برو برام بخر

چقدر لحنش تلخ شده بود. با ناراحتی به پریسا نگاه کردم. پریسا به نقطه ی نامعلومی چشم دوخت و رو به من گفت:

-پری از زندگیم اصلا راضی نیستم، خیلی آدمهای بدبختی هستیم

اخم کردم:

-باز شروع کردیا، واسه خاطر یه گیتار نخریدن بدبختی؟

-نه واسه خاطر قانع بودنهای الکی بدبختیم، مامان به همین قانع است که سر ماه قسطهاشو صاف می کنه، بابا هم صبح تا شب جدول حل می کنه، اصلا براش مهم نیست که دوباره بره دنبال کار، میگه سی سال کار کردم برام کافیه

به میان حرفش پریدم:

-پریسا بسه چی می گی واسه خودت؟

نیم نگاهی به من کرد و نفسش را پرصدا بیرون فرستاد و گفت:

-می دونی پری، اگه یه خواسگار خوب به پستم بخوره از این خونه میرم، میرم دنبال خوشبختیم

با دهان باز نگاهش کردم پریسا چه می گفت؟

-چی می گی بابا؟ مشکلت گیتاره؟ فردا پس فردا از همکارام قرض می گیرم برو گیتارتو بخر

پریسا سر تکان داد:

-نه، مشکل من گیتار نیست، مشکل من این زندگیه، مشکل من نداریه، بی پولیه، من منتظر یه خواسگار پولدارم که بیاد منو ورم داره ببره، برام مهم نیست چه شکلی باشه، من می خوام یه روز اونقدر پولدار بشم که واسه یه گیتار هشت تومنی اینقدر به التماس کردن نیوفتم، اصلا اونقدر پولدار باشم که اگه بخوام چیزی بخرم از هر کدوم دو سه تا بخرم

از روی تخت بلند شدم و با ناراحتی گفتم:

-این چرتو پرتا چیه داری می گی؟ به جای این فکرها درستو بخونو برو دانشگاه که فردا پس فردا بری سر کار تا دستت بره تو جیب خودت

پریسا فوری جواب داد:

-که بشم یکی مثه تو؟ که وقتی بخوای به خواهرت پول قرض بدی بگی صبر کن تا سر ماه حقوقم برسه؟ تو چه فرقی با بابا داری؟ اون با مدرک زیر دیپلم سی سال کار کرد این وضع زندگیشه، تو فوق لیسانس داری از بابا هم اوضات داغونتره، من دنبال درس نیستم، درس به دردم نمی خوره، من می خوام یه شوهر پولدار پیدا کنم، همین

با حرص جواب دادم:

-من هنوز یکسال نیست رفتم سر کار، تو چی برای خودت بلغور می کنی آخه؟

پریسا دوباره خودش را روی تخت پرت کرد و دیگر جوابم را نداد. مدتی بالای سرش ایستادم و چون عکس العملی از سویش ندیدم از اطاقش بیرون آمدم.

فکرم به شدت درگیر صحبتهای پریسا بود.

ساعت نزدیک ده صبح بود که وارد دانشگاه شدم. از جلوی در ورودی که می گذشتم، با دیدن زن چادری که گویا یکی از مسئولین حراست بود و دقیقا جلوی در ورودی ایستاده بود، ناخود آگاه دستم به سمت مقنعه ام رفت و آنرا پایین کشیدم. به یاد دوره ی دبیرستان افتادم که با دیدن مدیر دبیرستان، هم دقیقا همین کار را می کردم.

واقعا خنده دار بود،

چرا هیچ کدام از رفتارهای من شبیه اساتید دانشگاه نبود؟

نگاه سنگین زن چادری را روی خودم احساس کردم. دوست داشتم به سمتش بچرخم و به او بگویم که من دانشجو نیستم، اما بهتر بود کاری به کارش نداشته باشم. با قدمهای آرام به راهم ادامه دادم.

وارد ساختمان شدم و از پله ها بالا رفتم. امروز باید دو ساعت اول برای دانشجویان ترم یک تدریس می کردم و دو ساعت بعد هم برای دانشجویان ترم چهارم. با یاد آوری چهره ی دانشجویان ترم یک، مهره های کمرم تیر کشیدند.

امروز دیگر می خواستند چه بلایی بر سر من بیاورند؟

چند تن از دانشجویان، جلوی در کلاس ایستاده بودند. با دیدن من لبخند گل و گشادی روی لبهایشان جا خوش کرد. آب دهانم را قورت دادم و سعی کردم قیافه ی جدی به خود بگیرم. دانشجوها سریع وارد کلاس شدند. نفس عمیق کشیدم و من هم وارد کلاس شدم.

………….

سینا خوشدل اینبار جایش را تغییر داده بود و دقیقا آخرین ردیف از صندلی های کلاس را برای نشستن انتخاب کرده بود. با دیدنش به یاد روز قبل افتادم که چطور به همراه دوستانش مرا مسخره می کرد. بی اختیار اخم کردم و کتاب تاریخ ایران در دوره ی ساسانیان را گشودم و رو به کلاس کردم:

-خوب، امروز باید فصل هشتم رو به شما درس بدم، درسته؟

کسی جواب سوال مرا نداد. به جای آن، دانشجوها با نگاهی پرسشگر به یکدیگر خیره شدند و پچ پچ ها به هوا بلند شد. با کف دستم ضربه ای روی تریبون زدم و گفتم:

-چه خبره؟ چی شده؟

صدای نحس سینا خوشدل به گوشم رسید که از انتهای کلاس گفت:

-استاد فصل هشتم رو درس دادین

با گیجی به فصل هشت کتاب نگاه کردم.

نه، من مطمئن بودم که هفته ی پیش فصل هفتم را درس داده بودم.

خوشدل چه می گفت؟

-نه، من یادمه فصل هفتو درس دادم، تو کتاب هم علامت زدم

صدای سایر دانشجویان هم بلند شد:

-راست می گه استاد درس دادین

-آره استاد، اینا ما علامت زدیم

با تعجب دوباره به کتاب نگاه کردم.

اما من مطمئن بودم که فصل هشتم را درس نداده بودم، شاید هم من اشتباه می کردم،

نمی دانم….

با حواس پرتی گفتم:

-پس الان باید فصل نهم رو درس بدم؟

دوباره صدای خوشدل را شنیدم:

-نه استاد، فصل نهم رو هم درس دادین

برای چند لحظه در سکوت به خوشدل خیره شدم.

این هم نقشه ی جدید بود؟

من کی دو فصل درس داده بودم و خودم خبر نداشتم؟

با دستم موهایم را به زیر مقنعه فرو بردم و باز هم کتابم را ورق زدم. تعداد این دو فصل کم نبود. شاید بیش تر از صد و پنجاه صفحه می شد.

واقعا هر دو فصل را درس داده بودم؟

سرم را بلند کردم:

-خیل خوب، پس فصل دهم را باید درس بدم دیگه؟

صدای خوشدل باز هم کلافه ام کرد:

-استاد فصل دهم رو هم درس دادین

و به دنبالش صدای تایید دانشجویانم به گوش رسید:

-آره استاد دهم رو هم درس دادین

-ما حواسمون بود

-ایناهاش من اینم علامت زدم

اینبار دیگر متوجه ی جریان شده بودم. باز هم مرا دست انداخته بودند. با حرص رو به دانشجوها کردم:

-شماها خجالت نمی کشین؟ اینجا دانشگاهه یا سیرکه؟

رو به خوشدل کردم:

-منظورت از این کارا چیه آقای خوشدل؟

دوباره رو به کلاس کردم:

-من امروز میرم با مسئول کمیته ی انضباطی صحبت می کنم، متاسفانه اسامی کسانی رو که نظم کلاسو بهم میریزن به مسئول مربوطه می گم، تحمل من هم تا یه حدیه

باز هم صدای نچ نچ دانشجویان از هر طرف به گوش رسید. با خشم گفتم:

-فصل هشتم رو باز کنین، دیگه صدایی نشنوم

نگاهم روی نگاه سینا خوشدل ثابت ماند. با پوزخندی که روی لبش بود به من نگاه می کرد. خبر نداشت قرار بود چه آشی برایش بپزم. می خواستم اول از همه اسم خودش را به مسئول کمیته ی انضباطی بگویم.

آش، نوش جانت سینا خوشدل

آش، نوش جانت

رو به روی مسئول کمیته ی انضباطی ایستاده بودم و با دلهره به او نگاه می کردم. مرد میانسالی بود، شاید هم سن پدرم. ریش جو گندمی و یقه ی تا زیر گلو بسته اش، اولین چیزی بود که به چشم می آمد. تسبیح دانه درشت قهوه ای رنگی را در دست گرفته بود و آنرا بین دو انگشت شصت و اشاره اش می چرخاند. با اضطراب دستم را به زیر مقنعه ام فرو بردم و برای بار چندم موهایم را به عقب هدایت کردم. نمی دانم چرا جو اطاق آنقدر سنگین بود.

صدای مرد میانسال بلند شد:

-خوب خواهر، چی شده؟

خواهر؟

حتما از آن مذهبی های دو آتشه بود.

با دلهره جواب دادم:

-حاج آقا

حاج آقا باید می گفتم دیگر؟

به زحمت ادامه دادم:

-حاج آقا من بیاتی هستم، استاد رشته ی تاریخ

نگاه مرد میانسال متعجب شد. با تعجب سر تا پای مرا بر انداز کرد. نمی دانم چرا در آن لحظه آرزو کردم که ای کاش قدم حداقل چند سانتی متر بلندتر بود. صدای حاج آقا مرا از حصار آرزوهای محالم بیرون کشید:

-خوب خواهر ادامه بدین

باز هم دستی به درون مقنعه ام کشیدم:

-حاج آقا من سال اولیه که تو دانشگاه درس می دم، دانشجوهای کلاس منو اذیت می کنن

وای خدا، آخر این چه طرز صحبت بود؟ مگر برای مادرم درد و دل می کردم؟

سریع گفته ام را اصلاح کردم:

-یعنی دانشجوهای کلاس اصلا نظم کلاسمو رعایت نمی کنن، هر چقدر هم بهشون تذکر می دم، فایده ای نداره

حاج آقا دستی به ریشش کشید:

-از کی این بی نظمی ها شروع شده خواهر؟

یک لحظه دلم خواست بگویم “از اول ترم برادر” اما به زحمت خودم را کنترل کردم:

-از اول ترم حاج آقا

-گفتین دانشجوهای ترم یک تاریخ؟

-بعله حاج آقا، در ضمن یکی از دانشجوها به اسم سینا خوشدل بیشترین بی نظمی رو تو کلاس داره، همه ی بی نظمی ها رو خود همین آقای خوشدل شروع می کنه، بقیه هم ازش یاد می گیرن

حاج آقا خودکاری در دست گرفت و روی برگه ی زیر دستش اسم سینا خوشدل را نوشت. سرش را بلند کرد و رو به من پرسید:

-شما استخدام شدین خواهر؟

-هنوز حکم استخدام به من ابلاغ نشده حاج آقا

حاج آقا سری تکان داد:

-خیل خوب، حتما رسیدگی میشه، ممنون خواهر که به ما اطلاع دادین

زیر لب تشکر کردم و دیگر ماندن را جایز ندانستم.

جو اطاق بی نهایت سنگین بود

……………

ساعت ۱۲ ظهر بود و باید تا ساعت دو بعد از ظهر که زمان تدریس کلاس بعدی ام بود، صبر می کردم. سلانه سلانه به سمت اطاق اساتید رفتم تا ناهار را در همان اطاق و در کنار سایر اساتید بخورم.

پووووووف،

اساتید….

حتما باز هم می خواستند با نگاههای تحقیر آمیزشان روح و روان مرا بهم بریزند. اصلا به آنها چه مربوط که من کم سن ترین استاد این دانشگاه هستم.

مگر جای آنها را تنگ کرده بودم؟

سرم را بالا گرفتم و با حرص وارد اطاق اساتید شدم.

………………

غذا از گلویم پایین نمی رفت. نگاه کنجکاو اساتید اذیتم می کرد. زیر چشمی دور تا دور اطاق را از نظر گذراندم، بسیاری از آنها شاید سن و سالی هم نداشتند، این من بودم که با آن قد کوتاه و چهره ی بچه گانه ام به چشم می آمدم. با خودم فکر کردم که بهتر بود قید اطاق اساتید را می زدم و وارد یکی از کلاسهای خالی می شدم. سینی غذا را در دست گرفتم و در میان نگاه سنگین اساتید، از اطاق خارج شدم.

از پله های طبقه ی سوم که اطاق اساتید در آن قرار داشت، پایین می آمدم. سینی غذا در دستم بود و بند کیفم را روی شانه ام انداخته بودم و با احتیاط از پله ها سرازیر شده بودم. هنوز چند قدم از پله ها پایین نیامده بودم که چشمم افتاد به سینا خوشدل و یکی از دانشجویانم که او هم دست کمی از سینا خوشدل نداشت. هر دو پشت به من ایستاده بودند و متوجه ی حضور من نشده بودند. آنقدر در این دو ماه دانشجویانم با دلیل و بی دلیل اذیتم کرده بودند که از صد قدمی هم می توانستم شناساییشان کنم. به غیر از آن دو نفر کسی در طبقه ی دوم حضور نداشت. همه برای ناهار به سلف رفته بودند. معلوم نبود این دو نفر اینجا چه کار می کردند.

یکی از آنها که خوشدل بود، دیگری که بود؟

روی پله ها ایستادم و در ذهنم اسمش را کنکاش کردم،

اسمش چه بود؟

امممم….

خوب به یادم آمد اسمش بیژن کامکار بود.

او هم یکی بود لنگه ی همان سینا دلخوش ملعون….

ملعون؟

این کلمه دیگر از کجا وارد ذهن من شده بود؟

سرم را تکان دادم.

صدای کامکار را شنیدم:

-سینا، حاج آقا نصرتی دنبالت می گشت

-حاج آقا نصرتی کیه؟

-رییس کمیته انضباطی

-تو از کجا میشناسیش؟

-خودم یه بار کارم کشیده به کمیته انضباطی، برو یه سر ساختمون مرکزی ببین چه خبره، غلط نکنم یکی زیر آبتو زده

-یعنی چی؟

-بابا خنگ که نیستی، چرا میرن کمیته انضباطی؟ حتما یه کاری کردی دیگه، امروز این استاده چی می گفت؟ همین دختر فینگیلیه، همین که یه متریه

با شیدن این حرف نزدیک بود کله پا شوم،

اسم من یک متری هم بود؟

صدای خوشدل را شنیدم:

-خوب؟

-بابا امروز صبح مگه نگفت میرم کمیته ی انضباطی گزارش میدم؟ غلط نکنم کار خودشه، بیچاره شدی، کمیته انضباطی، حاج آقا نصرتی، وای بدبخت شدی

-خیل خوب تو هم، چه واسه من مثه پیره زنا داره سر و سینه شو چنگ می زنه

بیژن همانطور که به سمت پله های مرتبط به طبقه ی اول می رفت، گفت:

-خود دانی، از ما گفتن بود، حتما برو ساختمون مرکزی، اگه نری برات بد میشه

بیژن از پله ها پایین رفت. با آرامش خاصی از پله ها پایین آمدم و به سمت همان کلاسی رفتم که سینا مقابل در ورودی اش ایستاده بود و حالا کلافه، دستهایش را پشت سرش قلاب کرده بود.

پس “حاج آقای خواهر گو” اسمش حاج آقا نصرتی بود؟

چقدر هم سریع به کارم رسیدگی کرده بود، ته دلم خنک شد.

حقش بود پسره ی نادان از خود راضی.

به دو قدمی سینا رسیدم و با ملیح ترین لبخندی که می توانستم بر چهره ام بنشانم گفتم:

-ببخشید، اجازه میدین رد شم؟

سینا سریع به سمتم چرخید و اینبار با دیدنم، نگاهش رنگ خشم گرفت. با آسودگی به او چشم دوختم و با صدای بلندی گفتم:

-می خوام رد شم، اگه میشه برین اونور آقای دلخوش

سینا با حرصی که سعی در پنهان کردنش نداشت، خودش را کنار کشید. به زحمت در کلاس را باز کردم و وارد کلاس خالی شدم. بند کیفم کم کم از روی شانه ام شل می شد و نزدیک بود روی زمین بیوفتد. سرم را به یک طرف خم کردم تا مانع از افتادن کیفم شوم سینی غذایی که در دستم بود یک ور شد. همزمان با خودم فکر می کردم که چقدر خوب توانسته بودم دم خوشدل را قیچی کنم، بند کیف از روی شانه ام به روی بازویم افتاد و من باز هم خود را خم کردم.

که ناگهان….

ناگهان احساس کردم زلزله شد. صدای مهیبی فضای کلاس را پر کرد. انگار کسی با قدرت به در کلاس کوبید. از ترس از جا پریدم، سینی غذا از دستم رها شد و با صدای بلندی کف کلاس افتاد. چه افتضاحی به بار آمده بود. برنج و ماست و قیمه و قاشق و چنگال به هر سو پخش و پلا شدند. با عجله به سمت در کلاس دویدم و آنرا گشودم . لحظه ی آخر سینا خوشدل را دیدم که از پله ها پایین می دوید.

دلم می خواست سینا خوشدل بمیرد،

کار او بود، ملعون نادان از خود راضی با مشت به در کلاس کوبیده بود تا مرا بترساند،

با درماندگی به کف کلاس نگاه کردم.

کلاس را به گند کشیده بودم…..

ساعت نزدیک چهار بعد از ظهر بود که کلافه و پریشان وارد خانه شدم. هنوز از دست سینا عصبانی بودم. با چه جراتی به در کلاس ضربه زده بود تا مرا بترساند.

مگر من استادش نبودم؟

کجای دنیا دانشجوی ترم اول، استادش را می ترساند؟

فعلا که در این قسمت دنیا وضع همین طور بود.

یادم آمد چطور با عجله کلاس به گند کشیده شده را ترک کردم.

خوب چه کار می کردم؟

من که نمی توانستم کلاس را تمیز کنم.

با یاد آوری دوباره ی صحنه ی افتادن سینی غذا، باز هم خشم در وجودم نشست. سعی کردم پاورچین، پاورچین به اطاقم بروم، دلم نمی خواست پدر و مادرم با دیدن چهره ام، مرا سوال پیچ کنند تا مجبور شوم برایشان توضیح دهم که چه اتفاقی در دانشگاه برایم افتاده.

وارد راهرو شدم و از همانجا به داخل آشپزخانه سرک کشیدم، کسی داخل آشپزخانه نبود. انگار اصلا کسی در منزل نبود. برگشتم و به جا کفشی که کنار در ورودی قرار داشت نگاه کردم.

درست حدس زده بودم، پدر و مادرم خانه نبودند. نفسم بالا آمد. به سمت اطاقم رفتم. ناگهان صدای پریسا از اطاقش به گوش رسید، بلند بلند می خندید.

مهمان داشتیم؟

اما من روی جا کفشی، کفش غریبه ای ندیده بودم. نمی دانم چرا بی اختیار چشمم به سمت میز تلفن منزل، کشیده شد و باز هم با کمال تعجب متوجه شدم تلفن روی آن نیست.

یعنی پریسا با تلفن صحبت می کرد؟

خوب چرا تلفن را به اطاقش برده بود؟

چیزی به ذهنم نرسید.

خوب شاید می خواست روی تختش دراز بکشد و صحبت کند

باز هم این سوال در ذهنم چرخید که خوب مگر چند دقیقه می خواست صحبت کند که تلفن را به داخل اطاقش برده بود؟

افکار مزاحم را پس زدم و به سمت اطاقم رفتم. حالا دیگر صدای پریسا به وضوح به گوش می رسید:

-اومممم، آره منم خیلی دلم تنگ میشه، دوست دارم همش ببینمت

پریسا با دوستش صحبت می کرد؟

خوب شاید با دوستش بود.

قدم دیگری برداشتم و شنیدم:

-چرا اول من ماچ بفرستم؟ اول تو بفرست

و باز هم با خودم فکر کردم که دوستش دختر بود یا پسر؟

پسر؟

مگر پریسا جرات داشت با پسری صحبت کند؟

سعی کردم روی این قضیه حساس نشوم، خوب شاید واقعا دوستش، دختر بود،

چرا باید اجازه می دادم افکار بد در ذهنم بچرخند؟

باز هم قدم دیگری به سمت اطاقم برداشتم و اینبار با شنیدن صدای پریسا یخ زدم:

-منم خیلی ازت خوشم اومده، تو پسر باحالی هستی

پسر؟

پسر باحال؟

من که دیگر پیر گوشی نداشتم تا چیز دیگری بشنوم،

خود پریسا گفته بود پسر باحال…

پس پریسا با پسری صحبت می کرد؟

غلط می کرد، مگر چند سالش بود؟

فقط هفده سال سن داشت…

پس برای همین بود که تلفن را به داخل اطاقش برده بود؟

دیگر مغزم کشش نداشت. با عصبانیت به سمت اطاق پریسا دویدم و در اطاق را یک ضرب باز کردم. پریسا روی تختش به حالت دمر خوابیده بود و یک دسته از موهایش را به دور انگشتش پیچیده بود و با دست دیگر تلفن کرم رنگ خانه را به گوشش چسبانده بود. با صدای در، سریع به سمتم چرخید و از ته دل گفت:

-هیییییییه

یک قدم به داخل اطاقش برداشتم و با عصبانیت گفتم:

-با کی حرف می زنی؟

پریسا با عجله گوشی را روی دستگاهش کوبید و صاف روی تختش نشست.

دیگر شکم تبدیل به یقین شده بود. پریسا با یک پسر غریبه صحبت می کرد.

در حالی که از عصبانیت می لرزیدم رو به پریسا تکرار کردم:

-مگه با تو نیستم؟ با کی حرف می زدی؟

پریسا موهایش را از جلوی چشمانش کنار زد و گفت:

-ترسیدم، چرا اینجوری میای تو؟

-چه جوری میام تو؟ واسه چی جواب منو نمی دی؟ پسر باحال کی بود؟

پریسا از روی تخت بلند شد و به سمت پریز تلفن رفت و دو شاخه را از آن بیرون کشید و دوباره به سمت تخت برگشت و تلفن را از روی آن برداشت و بدون اینکه جواب مرا بدهد از کنارم گذشت و وارد هال شد. از شدت عصبانیت در حال انفجار بودم. سریع چرخیدم و به سمت پریسا پریدم و دستش را گرفتم:

-جواب بده ببینم، لال که نیستی

پریسا دستش را از دستم بیرون کشید:

-ولم کن، چی می گی واسه خودت؟ با دوستم حرف می زدم دیگه

و بعد به سمت میز تلفن رفت. دو شاخه را به پریز زد و تلفن را روی میز تلفن گذاشت. همانطور بلاتکلیف با کیفی که از شانه ام آویزان مانده بود کنار در اطاق پریسا ایستاده بودم. پریسا دوباره از کنارم گذشت. زیر چشمی به من نگاه می کرد. با خشم به او نگاه کردم. پریسا وارد اطاقش شد و در اطاق را محکم بست. دوباره خشمم به عقلم غلبه کرد به سمت اطاق پریدم تا در اطاق را باز کنم اما با شنیدن صدای چرخش کلید در قفل، فهمیدم که دیر شده است.

پریسا در اطاقش را قفل کرده بود.

………….

غروب بود که پدر و مادرم به خانه برگشتند. من هنوز داخل اطاق بودم. بعد از اینکه پریسا در اطاق را قفل کرد و با توپ وتشر من هم حاضر نشد در اطاقش را باز کند، به اطاق خودم رفتم. از دست خوشدل که به شدت عصبانی بودم و حالا با این گند پریسا خانم، امروزم حسابی گلستان شده بود.

صدای پدرم را شنیدم:

-کسی خونه نیست؟ چراغ هال چرا خاموشه؟ دخترا خونه نیستن خانم؟

صدای مادرم هم به دنبال پدرم بلند شد:

-نمی دونم، کفشاشون که روی جا کفشی بود.

و بلند صدا زد:

-پری، پریسا خونه این؟

صدایی از اطاق پریسا به گوش نرسید، من هم حوصله ی جواب دادن نداشتم.

خودشان در اطاق را باز می کردند و مرا می دیدند دیگر.

انتظارم زیاد طول نکشید. مادرم در اطاق را باز کرد و با دیدن من که روی تختم دراز کشیده بودم، اخم کرد و گفت:

-اینجایی؟ پس چرا جواب نمی دی؟

با بی حوصلگی گفتم:

-حوصله نداشتم

مادرم تعجب کرد:

-واااا، ینی چی حوصله ندارم؟ پریسا کجاست؟

به زحمت دهانم را باز کردم:

-چه می دونم، تو اطاقشه، اه

مادرم خواست در را ببند اما با شنیدن کلمه ی “اه ” ایستاد و گفت:

-چیه پری؟ چته؟ عوض سلامو خسته نباشیدته؟ اه و اوه چیه راه انداختی؟

جواب مادرم را ندادم،

چه می گفتم؟

اینکه دانشجویانم اذیتم می کنند و خواهرم در نبود ما ساعتها با دوست پسر باحالش تلفنی صحبت می کند؟

مادرم با حرص در اطاق را بست، چند لحظه ی بعد صدایش به گوش رسید:

-پریسا، درو باز کن ببینم، چرا درو قفل کردی؟

صدای فریاد پریسا را شنیدم:

-باز نمی کنم

-ای وای، این دوتا دختر خل شدن، چه مرگتونه شما دوتا

به یکباره مادرم دوباره وارد اطاق من شد و گفت:

-پری چی شده؟ دعوا کردین با هم؟

همزمان صدای پدر هم به گوش رسید که به دنبال مادرم بین چهارچوب در ایستاده بود:

-دختر چی شده؟ سر به سر هم گذاشتین؟

دوباره عصبی شدم:

-وای هیچ چی نشده، گفتم که حوصله ندارم

مادرم سرش را به نشانه ی تاسف تکان داد، پدرم بازوی مادرم را گرفت و او را به عقب کشید:

-خانم ولشون کن، خودشون آروم میشن، می بینی که هیچ کدوم اخلاق ندارن، یه روز خوشن یه روز ناخوش، بیا بیرون، جونت سلامت

پدرم بعد از گفتن این حرف مادرم را از اطاق بیرون کشید و در اطاقم را بست

…………..

پشت میز کارم در موسسه ی پژوهشی نشسته بودم و یک گزارش تحقیقی را باز بینی می کردم. بی حوصله برگه ها را ورق می زدم، فکرم درگیر پریسا بود.

دخترک بی عقل با هفده سال سن، با کدام ابلهی آشنا شده بود؟

به یاد حرفش افتادم که چند روز پیش به من گفته بود، این که فقط به دنبال یه پسر پولدار می گردد تا با او ازدواج کند.

نکند با چنین پسری از قبل آشنا شده بود و با آن حرفش می خواست به من هشدار دهد؟

آخر او را چه به شوهر کردن؟

مگر من با بیست و پنج سال سن هنوز ازدواج کرده بودم که او با هفده سال سن به دنبال شوهر بود؟

کار اشتباهی نکرده بودم که به مادر و پدرم چیزی نگفتم؟

اصلا باید چه کار می کردم؟

پریسا آنقدر پر رو بود که در برابر سوالم دراطاقش را قفل کرده بود.

واقعا کار درست چه بود؟

با صدای خانم معینی مسئول واحد تحقیقاتی، به خودم آمدم و سرم را بلند کردم. خانم معینی دقیقا بالای سرم ایستاده بود:

-خانم بیاتی

-بعله خانم معینی؟

-خانم بیاتی، یه پروژه ی تحقیقاتی داریم در مورد پادشاهان ایران پیش از اسلام، قرار شده زحمت این کار به عهده ی شما باشه

جا خوردم، پادشاهان ایران پیش از اسلام؟

پروژه ی زمان بر و نفس گیری بود،

قرار بود من انجام دهم؟

-خانم معینی دست تنها انجامش بدم؟ خیلی وقت گیره

-شما که تو دانشگاه درس میدین، خوب از دانشجوهاتون استفاده کنین

با بی حالی به خانم معینی نگاه کردم،

کدام دانشجو؟

حتما منظورش سینا خوشدل بود که در این پژوهش دست راست من باشد و کمکم کند.

هه…

سینا خوشدل،

سینا خوشدل دیگر به ملکوت می پیوست،

حاج آقا نصرتی او را به ملکوت می فرستاد….

-خانم معینی دانشجوهای من ترم پایینی هستن، فکر نمی کنم تحقیقات اونها در سطح یه موسسه ی پژوهشی باشه

خانم معینی پشت چشمی نازک کزد:

-پس دست خودتونو می بوسه خانم بیاتی، کار تو پژوهشکده این سختیها رو هم داره، یه جوری خودتون برنامه ریزی کنین تا سر موعد تحویل بدین

آه کشیدم:

-خانم چقدر مهلت دارم؟

-تا آخر دی ماه، فقط دوماه زمان دارین

فقط دوماه برای انجام پروژه زمان داشتم،

فقط دو ماه …

هر دو آرنجم را روی میز گذاشتم و سرم را بین دستانم قرار دادم.

…. پایان  قسمت اول……

مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • لینک دوستان
  • وبلاگ امیر داداش
  • دانلود آهنگ
  • چراغ خواب شلمان
  • سایت سرگرمی تفریحی elmax
  • کسب درامد اینترنتی
  • دنیای بهترینها
  • دامین رایگان
  • نرم افزار های فارسی
  • ندای مشاور
  • تبادل لینک رایگان
  • تبادل لینک اتوماتیک
  • تبادل لینک اتوماتیک | تبادل لینک هوشمند | سیستم تبادل لينك
  • بهترین سایت گرافیکی
  • آگهی رایگان مبین تبلیـغ
  • تبادل لینک خودکار
  • چت روم بيراهي
  • دانشجو کلوب
  • چراغ خواب لاک پشت موزیکال ( شلمن )
  • سایت 059
  • پودر مورست
  • فا تولز - جدیدترین ابزار رایگان وبمستر
  • تبادل لینک اتوماتیک
  • تبادل لینک رایگان
  • قدرتمند ترین سیستم افزایش بازدید و آمار مجهز به توربو
  • یک باکس | تبادل لینک
  • شبکه اجتماعی دنج نما
  • رابین وب
  • خرید اینترنتی
  • تبادل لينك
  • تبادل لینک
  • تبادل لینک اتوماتیک
  • تبادل لینک
  • آموزش فوتبال
  • یسام | سایت تفریحی, مدل لباس
  • نیازمندیها,اگهی رایگان
  • فارس کلوپ
  • اخبار جدید موسیقی ایران
  • تبادل لینک 3 طرفه
  • کسب درآمد از اینترنت
  • تبادل لینک 3طرفه
  • فروشگاه ساز اینترنتی
  • بازار مجازی پارسیان | درج آگهی رایگان | تبلیغ رایگان
  • تبادل لینک خودکار
  • باکس ایران-اموزش نرم افزار
  • پارس سی ام اس
  • فون عروس و داماد
  • نمایندگی هاست لینوکس و ویندوز
  • تبادل لینک
  • عینک آفتابی
  • ساعت مچی
  • کیف آلوما والت
  • گن لاغری
  • قیمت ساعت مچی اصل
  • قیمت ساعت مچی
  • کیف آلوما والت ارزان
  • ساعت مچی اصل
  • کیف آلوما والت
  • عینک آفتابی
  • عینک آفتابی
  • عینک آفتابی
  • خرید پستی گچ مو
  • عینک آفتابی مارک
  • ساعت مچی زنانه
  • ساعت مچی کاسیو اصل
  • ساعت مردانه کاسیو
  • گن لاغری مردانه اصل
  • گن لاغری مردانه ارزان
  • کیف مدارک آلوما والت
  • عینک آفتابی ریبن
  • عینک آفتابی ریبن
  • خرید عینک آفتابی
  • گن لاغری مردانه
  • فروشگاه اینترنتی ساعت مچی
  • قیمت عینک آفتابی
  • تبادل لینک اتوماتیک
  • خرید
  • افزایش بازدید | تبادل لایک
  • تبادل لینک اتوماتیک
  • ابزار وب
  • تبادل لینک رایگان
  • تبادل لینک اتوماتیک
  • تبادل لینک رایگان
  • تبادل لینک رایگان
  • خرید شارژ
  • کسب درآمد از اینترنت
  • تبادل لینک رایگان
  • دانلود آهنگ جدید ، دانلود آهنگ ، دانلود آهنگ های جدید
  • ابزار وب
  • تبادل لینک
  • تبادل لینک رایگان
  • چت روم ترنج
  • طراحی سایت
  • تبادل لینک هاستینگ شما
  • فروشگاه اینترنتی
  • خرید آموزش زبان نصرت
  • گوشی طرح اصل
  • تبادل لینک هوشمند
  • تبادل لینک رایگان
  • خريد ساعت مچي
  • تبادل لينك
  • قیمت روز خودروی شما
  • دانلود سریال جدید
  • آخرین مطالب ارسال شده
  • آرشیو
    نظرسنجی
    عاشقی خوب است یا بد؟؟؟؟؟؟
    دانلود آهنگ جدید93 از سایت برف

    دانلود آهنگ جدید علیرضاطلیسچی این زمستونم تموم شد

    دانلود آهنگ جدید شقایق حس عجیب

    دانلود آهنگ جدید جمشید ثانیه ها

    دانلود آهنگ جدید هنگامه جنون

    دانلود آهنگ جدید شهرام شکوهی منو تو و سال نو

    دانلود آهنگ جدید فرهاد جواهر کلام عشق من

    دانلود آهنگ جدید مهران آتش مدیون

    دانلود آهنگ جدید تیتراژ فیلم معراجی ها

    دانلود آهنگ جدید سعید شایسته شب عیدا

    دانلود آهنگ جدید مهدی مقدم دوباره دل داد

    دانلود آهنگ جدید کامران و هومن دارم دیوونه میشم

    دانلود آهنگ های جدید سالار عقیلی حس خوب زندگی

    دانلود آهنگ جديد فاتح نورايي فلاني

    دانلود آهنگ جدید علی عبدالمالکی عید بی تو

    دانلود آهنگ جدید سعید پور سعید ثبت کن

    دانلود آهنگ جدید ادی عطار سرگرمی

    دانلود آهنگ جدید حسین توکلی استرس

    دانلود آهنگ جدید علی لهراسبی دیونه وار

    دانلود آهنگ جدید علی عبدالمالکی روانیتم

    دانلود آهنگ جدید حبیب ببار ای

    دانلود آهنگ جدید مهران آتش و شهرزاد تو رو میخوام

    دانلود آهنگ جدید ندیم بمون به خاطرم

    دانلود آهنگ جدید شاهین اس تو اس2 عید خوبی باش

    اس ام اس های جدید93 سایت برف

    اس ام اس عاشقانه جدید93

    اس ام اس جدید93

    اس ام اس زیبا93

    لطیفه های جدید و خنده دار 93

    اس ام اس تیکه دار و فاز سنگین شاخ93

    اس ام اس سنگین 93

    اس ام اس فلسفی بسیار جالب93

    پیامک دلتنگی جدید93

    اس ام اس خسته و داغون غمگین93

    اس ام اس تنهایی 93

    اس ام اس سرکاری توپ93

    اس ام اس دوست داشتن خیلی زیاد93

    اس ام اس تبریک تولد93

    اس ام اس تسلیت فوت مرگ پدر

    اس ام اس بوسه جدید93

    اس ام اس راجع به باران SMS Baran

    اس ام اس سلامتی جدید 93

    اس ام اس های بی قراری93

    اس ام اس سکوت تنهایی جدید و زیبا93

    اس ام اس شعر پر معنی93

    اس ام اس جدایی سخت93

    اس ام اس خاطرات گذشته و عشق93

    اس ام اس خیانت و دل شکستن93

    اس ام اس خداحافظی غم انگیز93

    اس ام اس خیانت و دل شکستن93

    اس ام اس دروغ گفتن93

    اس ام اس سوزوندن93

    پ نه پ 93

    اس ام اس سیگار 93

    اس ام اس کافه عاشقانه و احساسی93

    اس ام اس شب بخیر عاشقانه کوتاه93

    اس ام اس غرور عاشقانه93

    اس ام اس دانستنی های علمی و جالب93

    اس ام اس مرگ عشق93

    اس ام اس انتظار عاشقانه93

    اس ام اس آرزوی مرگ93

    اس ام اس برای فراموشی93

    اس ام اس های فک و فامیل93

    اس ام اس قلیونی93

    اس ام اس مرام و معرفت در رفاقت93

    اس ام اس شوفری و بیابونی93

    اس ام اس خسته از زندگی93

    پیشواز های گلچین شده همراه اول

    بوی عیدی = 30308

    اي حرمت = 30296
    هوایی شدی = 30904
    گل گل تراکتورسازی = 30362
    دوست دارم = 30896
    یاد من = 30465
    دلم گرفته = 30202
    عشق اول = 30464
    وقتی رفتم = 30477
    دیدی = 30878
    خدایا = 30167
    یکی هست = 30880
    خدایا = 30469
    هرگز نشد = 30470
    قرار نبود = 30475
    به عشق تو = 30314
    رفیق نیمه راه = 30478
    باور = 30166
    سکوت دو = 30345
    یکی یدونه = 30466
    اهاي تو كه عشق مني = 30315
    به خدا = 30874
    اگه به تو نمیرسم = 30313
    تو که می دونی = 30903
    التماس = 30316
    بهونه = 30479
    واست مي ميرم = 30221
    نمیشه = 30893
    همه چی آرومه = 30473
    نبض احساس = 30872
    کجاست بگو = 30333
    بیا برگرد = 30871
    یادته؟ = 30895
    بخند = 30901
    خاطره ها = 30875
    نفس بکش = 30471
    خدا چرا عاشق شدم = 30186
    برو = 30873
    سکوت یک = 30344
    دقیقه های آخر = 30876
    دارم عاشق می شم = 30161
    تنهایی = 30902
    دل شوره یک = 30222
    نمیزارم خسته شی = 30899

    پیشواز های گلچین شده ایرانسل

    عاشق شدم = 5513466

    یاد من = 5514692
    عشق اول = 5514688
    خدایا = 5513988
    یکی هست = 3313225
    سریال شیدایی = 2211520
    خوان هفصد = 3313992
    با من بمون = 3313993
    برو فکرشم نکن = 5513986
    حلالم کن = 4413389
    باور کن = 3312715
    تقاص = 3314296
    نگو = 5515735
    یکی یکدونه = 5515404
    میمیرم 2=5515737
    ماه عسل 2=2211667
    آخه تو هنوز عشق منی=5515590
    ای دل=4414367
    گم شدم=4413350
    ساعت رفتن=5514691
    وقت رفتم=5514823
    ای کاش = 3314372
    به خودت باختمت = 3314371
    خط نشون = 5515633
    خداحافظ بچه = 2211665
    چه زود=5513976
    یه دل شکستم=3314294
    رفیق نیمه راه = 5514627
    قرار بود2=5515111
    وابسته=5515592
    هی تو= 3314291
    هی تو2= 3314292
    بگومگو = 3313995
    تو راست میگی = 3313226
    نارفیق دو = 5514690
    نارفیق = 5514689
    تصمیم = 3313736
    تو نزدیکی = 2211397
    قلبم = 3313738
    مغرور = 3313377
    بازم دوباره = 3313737
    چی شد = 3313375

    دکلمه صوتی دلتنگی آدم های تنها زمستانی

    قسمتی از متن این تنهایی:

    به غیر واژه ی غریبی چیزی توی ترانه هام نیست

    من آفریده شده ام که برم توی تنهایی های آدم های غمگین

    زندگیم باید زمستون باشه حتمنی که من دستمو تو جیب یه پالتوی مشکی ساده چپونده باشم توی جاده یخی با کفش های معمولی معمولی راه برم

    یه شال گردن زرشکی هم دور گردنم باشه حسابی هم یخ زده باشم هر چند دقیقه یه بار هم یه آه بلندبکشم از مرور آیندم ..

    اون وقت وسط این جاده یه آدمی رو ببینم که نشته کنار یه آتیش بی جون و سعی میکنه خودشو گرم کنه هی اشک توی چشماش جمع میشه و هی چشماشو میگیره به سمت آسون

    من دلم بلرزه برم جلو دستاشو بگیرم ها کنم تو دستاش بشینم به غصه های دلش گوش بدم

    بگم بین خدا چقد دوستت داره ببین همش یکی پیدا میشه بیاد....

     

    آمار سایت
  • کل مطالب : 1074
  • کل نظرات : 4
  • افراد آنلاین : 5
  • تعداد اعضا : 7
  • آی پی امروز : 63
  • آی پی دیروز : 188
  • بازدید امروز : 247
  • باردید دیروز : 540
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 247
  • بازدید ماه : 6,647
  • بازدید سال : 24,847
  • بازدید کلی : 543,426
  • کدهای اختصاصی

    ابزار وبمستر

    /cod-music/">ساخت کد موزیک آنلاین
    سلام به وبلاگ عاشقانه برف خوش اومدین.امیدوارم جیزی که دنبالش هستین رو پیدا کنین.barooneshab33@gmail.com اگه با مدیریت کاری داشتین جیمیل بدین.

    كد موزيك براي وبلاگ

    جملات عاشقانه زیبا

    جسارت …


    جسارت میخواهد

    نزدیک شدن به

    افکار دختری که روزها مردانه

    با زندگی می جنگد

    اما شب ها…

    بالشش از هق هق دخترانه اش خیس است

    آدمــ …


    قــــــرن هاستــ 

    جستجوگـــر آدمـ هستــم 

    تا لــذتــ خـــوردن یک سیبــ ســرخ را 

    با او تجــربه کنــــــــــم 

    قرن هاستــ 

    … 

    مشکل از مـــ ـــن نیستــ 

    نه مــــن 

    نه سیبــ ســرخ 

    نه شیــــطان 

    تـــــــ ـــــو نایابــ شـــده ای آدمـ …..

    این کوچه تاریکست بیا از آن یکی برویم
     
    رفیق جانم من دلم برای تو تنگ شده .
    البته نه تویی که الان هستی .
    تویی که چند سال قبل بودی . راستش را بخواهی قلبم درد میکند .
    یک چیزهایی هست که میدانی و بیخیالش شده ای .
    تو را به رفاقتمان قسم به حرف هایم گوش کن !
    من اصول و فروع دین و امر به معروف را کنار میگذارم .
    برایت چای میریزم بیا بنشین حرف دارم .
    بیا و بخاطر غرورت ... به خاطر دختر بودنت و ابهت و سرسختی ای که داشتی .
    بخاطر ِ اصول هایی که قبول داشتی و حالا زیر پا له میکنی ... بیا و بگذر !
    از این آدمی که اینروز ها شدی ...

    دوست داشتن اثبات هم می خواهد مگر؟

    از خودمانی کوچکی بر می گشتیم و من کاملا اشفته بودم.به ادم ها فکر می کردم.به دوست داشتن هایشان.یکبار پرسیده بودم چطوری میشود فهمید فلانی دوستت دارد و جواب گرفته بودم به اندازه ی کارهایی که برایت می کند به اندازه ی همه ی از خود گذشتگی هایش به اندازه ی همه ی اینهاست که میشود فهمید یک نفر چقدر دوستت دارد.
    نمی دانم تعریفش چقدر شامل حال قضیه ی دوست داشتن می شود اما فکر میکنم می شود روش حساب کرد.نمیدانم ادم ها بابت دوست داشتنشان چقدر مسئولند کاری را انجام بدهند چقدر باید برای اثباتش تلاش کنند که اصلا لازم است دوست داشتن را اثبات هم کرد؟هیچ کدام را نمی دانم و همه ی اینها اسباب پریشان حالی من است.
    یادم میاید به حرف های پ انوقت ها که می گفت . . .

    کتاب صوتی خلاصه ی منظومه لیلی و مجنون
    کتاب صوتی خلاصه ی منظومه لیلی و منجنون 
    خلاصه ای از منظومه لیلی و مجنون سومین مجموعه از پنج گنج نظامی ، با صدای گیتی مهدوی
     
    افسانه هایِ عاشقی و داستان هایِ عشق و شیدایی فراوانند اما دنیا عاشق تر از مجنون ناکام تر از لیلی و پر شورتر از غم نامه ی این عشق در خود ندیده است داستان در نهایت زیبایی وجذابیت است.

    تنهایی عاشقانه

    Gallery of romantic loneliness

    گالری غمگین و عاشقانه از عکس های تنهایی

    میان هر نفسی که می کشم همهمه ای است از همه پنهان …
    اما از تو چه پنهان ؟
    میان هر نفسی که می کشم تـــو هستی که می کِشم تو را ، که
     
    می کُشی مرا …

    کاش زیر خاک بودم

    کاش زیر خاک بودم 
    همبازی کرم شبتاب بودم 
    کاش دل سنگ بودم 
    عاشق دلتنگ بودم 
    من چه کردم که درد دارم 
    نیاز به مرحم دارم 
    تو که نیستی بدانی 
    سفره دل من ندارم
    غم شده عشق من 
    گریه همراه من 
    کاش هیچ کس بی عشق نماند 
    دلتنگ بی یار نباشد