چند مسافر به شهری رسیدن و می خواستن مقداری سوغاتی و هدیه بخرند.
بار و بندیل و به یکی از همسفران سپردند و رفتن؛
همسفر آنجا نشست تا دوستان برگردند.
کمی اون طرف تر بچه ها مشغول بازی بودن و سر و صدای زیادی به راه انداخته بودند.
اما انگار مرد غرق در افکار خود بود.
…………
برای خواندن بقیه داستان کوتاه روی ادامه مطلب کلیک کنید.
مدتی گذشت؛ از نشستن خسته شد خواست بلند شه و کمی قدم بزنه تکانی به خود داد،
بچه ها خیال کردند که مرد از سرو صدای آنها ناراحت شده
و می خواد اونا رو دعوا کنه پس پابه فرار گذاشتن….
وقتی مسافرا برگشتند چهره ناراحت و گرفته دوستشان توجه همه رو جلب کرد.
وقتی علت و پرسیدن مرد با ناراحتی گفت:
«هیچ! تا حالا که به این سن رسیدم هنوز بلند شدن از روی زمین رو یاد نگرفتم!»
گاهی لطافت روح به جایی می رسه که کوچکترین آزار ناخواسته حتی در این اندازه بر دیگران روا نیست.
وقتی ناگهان پاتو رو ترمز می ذاری ،
با صدای خنده بلند دیگران رو از خواب می پرونی ،
بی هوا حرفی میزنی که باعث رنجوندن کسی می شه ؛
تو قصد آزار کسی رو نداری
اما با کمی احتیاط بیشتر می شه هم دیگران رو ناراحت نکرد
و هم مراقب لطافت روح خود بود.