جنگ جهانی اول مثل بیماری وحشتناکی ، تمام دنیا رو گرفته بود .
یکی از سربازان به محض این که دید دوست تمام دوران زندگی اش در باتلاق افتاده
و در حال دست و پنجه نرم کردن با مرگ است ،
از مافوقش اجازه خواست تا برای نجات دوستش برود
و او را از باتلاق خارج کند .
مافوق به سرباز گفت :
اگر بخواهی می توانی بروی ،
اما هیچ فکر کردی این کار ارزشش را دارد یا نه ؟
دوستت احتمالا دیگه مرده
و ممکن است تو حتی زندگی خودت را هم به خطر بیندازی !
…………..
برای خواندن تمامی داستان کوتاه روی ادامه مطلب کلیک کنید.