دو برادر با هم در مزرعه خانوادگی کار می کردند
که یکی از آنها ازدواج کرده بود و خانواده بزرگی داشت و دیگری مجرد بود .
شب که می شد دو برادر همه چیز از جمله محصول و سود را با هم نصف می کردند.
یک روز برادر مجرد با خودش فکر کرد و گفت :
درست نیست که ما همه چیز را نصف کنیم،
من مجرد هستم و خرجی ندارم ولی او خانواده بزرگی را اداره می کن .
بنابراین شب که شد یک کیسه پر از گندم را برداشت
و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت….
برای خواندن تمامی داستان روی ادامه مطلب کلیک کنید.